راه رهایی ایران از کردستان می‌گذرد!

هنوز بخش زیادی از مردم ایران مست دیدن عکس «امامشان» در ماه بودند که فریادی از کردستان برخواست:«خمینی بت‌شکن، بت شده‌ای خود شکن!» خمینی مانند تمام دیکتاتورها و توتالیترها به‌جای آن که پیام انسانی مردم کردستان را درک کند دستور سرکوب وحشیانه‌ی مردم کردستان را صادر کرد و کردستان زیر چکمه‌ی سپاهیان تشنه‌ی خون به آتش کشیده شد.
مردم کردستان و سایر انقلابیونی که به آغوش آنان پناه آورده بودند تک و تنها در مقابل ارتش و سپاه قرار گرفتند و شهر و روستای کردستان زیر خمپاره و بمب قرار گرفت و زن و مرد و کوچک و بزرگ به خاک و خون کشیده شدند اما حاضر نشدند زیر چتر «صدام» قرار بگیرند. «دندان خشم بر جگر خسته» فشردند و تاب آوردند اما خانه به بیگانه ندادند.
امروز کردستان دوباره سپر بلای مردم ایران شده است. می‌خواهند معلمان تهرانی و ایرانی را بترسانند، فرزاد کمانگر، معلم کردستانی را اعدام می‌کنند می‌خواهند دختران و زنان جوان تهرانی و ایرانی را مرعوب کنند تا در راهپیمایی ۲۲ خرداد شرکت نکنند شیرین دختر جوان و معصوم کردستانی را اعدام می‌کنند.
این ابلهان که جز تکرار تاریخ هیچ نمی‌دانند مانند سگ پاولف شرطی شده‌اند تا شورش می‌شود و ندایی برمی‌خیزد تصور می‌کنند با اعدام و شکنجه و وحشیگری می‌توانند شورش را سرکوب کنند. تصور می‌کنند راه انداختن جنگ داخلی و برچسب و انگ جدایی‌طلبی‌زدن به انسان‌های آزادی‌خواه می‌تواند مشکلشان را حل کند. این امام زپرتی تقلبی‌شان دارد نسخه‌ی آن امام در ماه رفته‌ی‌شان را می‌پیچد. اول عکس امامشان را آتش زدند دیدند کک کسی نگزید بعد خواستند در روز عاشورا با انگ ضدامام حسین بودن معترضان، احساسات مذهبی مردم را تحریک کنند که تیرشان به سنگ خورد. دیدند اگر عکس «خدا» را هم آتش بزنند دیگر این مردم فریب لاطائلات مذهبی‌شان را نمی‌خورند. با خود گفتند: «مردم از اسلام برگشته‌اند از ایران که برنگشته‌اند پس احساسات ملی‌شان را تحریک کنیم!» حالا این نغمه‌ی جدایی‌طلب بودن را کوک کرده‌اند و جسورترین فرزندان این سرزمین را بر بالای دار بردند اما زهی خیال باطل که هر بردار رفته‌ای هزاران و میلیون‌ها نفر را بیدار کرد.
امروز کردستان یک‌پارچه است. خون فرزاد و شیرین و فرهاد و علی و مهدی، ملات وحدت کردستان شده است و تمام ایران این‌بار پشت کردستان است. بلوچ و ترک و لر و فارس و گیلک و مازانی و ترکمن و همه و همه در کنار کردستان هستند.
کردستان راه را نشان داده است «وحدت» و «اعتصاب عمومی»! و مردم ایران اگر می‌خواهند از شر این هیولای خون‌آشام این سیدعلی افسارگسیخته این نظام فاسد و پوسیده و موریانه‌زده خلاص شوند راهی ندارند جر «وحدت» و «اعتصاب عمومی»!
زمان، زمان وحدت است. نه وحدت گله‌وار مانند آنچه در انقلاب ۵۷ اتفاق افتاد وحدتی آگاهانه با حفظ رنگ‌ها و شعارها اما متحد برای ایران آزاد! ایران بیدار بدون دار، ایران آزاد بدون زندان و شکنجه، گردن نهاده به حکم اکثریت با حفظ حقوق اقلیت.
ایران را سراسر کردستان می‌کنیم که کردستان نشان داد خامنه‌ای و نظام منحطش پوشالی و درهم شکستنی است.
نوشته های مرتبط
* ضیافت شام زیر چوبه‌‌های دار
* بر این «فرزاد» کش فریاد!
* اعدام زینب جلالیان و خشونت علیه زنان
* احسان فتاحیان زیر تیغ دژخیمان – چند دقیقه‌ی دیگر ۲۰ آبان می‌شود.
* احسان فتاحیان و جنبش سبز

ارسال به: Balatarin::Donbaleh::100C::oyax::Mohandes::Del.icio.us::Friendfeed::Twitthis::Facebook::Addthis to other::Subscribe to Comments Feed::Subscribe to Feed

11 دیدگاه »

  1. عکسی زیبا و رنگی said

    عکسی زیبا و رنگی از خانم (شیرین علم هولی آتشگاه) در کنار گل های باغچه

  2. آهای طناب دار! پاره شو said

    آهای طناب دار! پاره شو (نوشابه امیری)

    آهای طناب دار! پاره شو. طاقت نیاوراین همه مرگ. پاره شو. برپادارندگان تو، پلیدترین چهره انسانی اند؛ با دهان هایی بزرگ، که نفرت می پراکند، و چشمانی که خون می بارد از آن صبح و شب. تو اما، تنها طنابی، نخی، پشمی، از دل زندگی آمده ای. پاره شو. طناب عشق باش نه مرگ.
    باز طنابی گره زده شد. باز، انسانی، انسانی هایی، به حکم نمایندگان اهریمن، بردارشدند. جلادان، گاه برپایی دار، از هراس زندگی، از هراس زندگان، درها ببستند و نورها بکشتند. تاریکی که مستولی شد، آنان جان گرفتند. یکی با نفرت فرمان داد. دیگری، به سبعیت، طناب را حلقه زد برگردن نازک معلم. «آقا» گفت: بکش. جلاد کشید. زوزه مرگ، برخاست. » فارس» خبررا داد، «آقا» نفس کشید، جلاد خندید، معلم رفت؛ طناب اما تنها ماند؛ با تارو پودی که هنوز آخرین رعشه های مردی می لرزاندش؛ و نفسی که بند آمده بود از نفس بریدگی زنی که هنوز بهاران بسیار از عمرش مانده بود.
    آهای طناب!با این همه رعشه که برجان داری، این همه نفس نیمه مانده، این همه صدای از حلقوم بیرون نیامده، با این همه دردچگونه هنوز برپایی؟ اینان که فرمان مرگ می دهند، سیاه ترین چهره دین اند؛ زشت ترین چهره خدا؛ تو چرا می شوی وسیله مرگ؟ تو فرزند کاری، فرزند دست های پینه بسته پیرزنی که تارت به پود آمیخت. تو را چه به بازی مرگ؟ پاره شو.
    آهای طناب! هر بار که برگرد نازک گردنی حلقه می شوی، جانی عزیز می ستانی. می دانی؟ می دانی راه نفس هر انسان که می بندی، راه زندگی بسته ای؟ با این تراکم درد، با این تراکم مرگ، با این همه رعشه و لرز، چگونه هنوز برپایی؟ پاره شو!
    آهای طناب!شنیدی که کودکی معلمش را می خواند؟ شنیدی که مادری ضجه می زد؟ شنیدی که کسی داشت بالا می آورد؟ شنیدی صدای قلبی که فروریخت؟ بغضی که ترکید؟ شنیدی و باز برپایی؟ پاره شو! پاره شو.
    آهای طناب!اینان که حکم مرگ می دهند، از عصر بربریت آمده اند، از روزگارحاکمیت توحش. اینان در مرگ زنده اند؛ در کشتن چراغ، درخاموشی «معلم»، در نبود «فرزاد» و «شیرین»؛ نبود «آرش» و «سهراب». اینان قلم هایشان نمی گردد جز به صدور حکم اعدام. اینان در مرگ زندگی، زنده اند. تو اما، از زندگی آمده ای، از کار، از طبیعت. تورا مادر «شیرین» بافت، مادر «فرزاد». تو رادستانی آفرید که برای خلق کردن آمده ست نه جان ستاندن. پاره شو!
    آهای طناب! تنها چند ثانیه حلقه زدی برگردگردن نازک شیرین، اما روزهای بسیار به نفرت آلودی؛ بر سال های دراز، رنگ ماتم پاشیدی، بهاران نیامده بکشتی. آهای طناب!برگردن زندگی حلقه شدی؛ می دانی؟ پاره شو!
    صبح دیروز، «آقا» می خندید، «فارس» خبر می داد. ایران، تلخی دیگری در دهان مزه مزه می کرد، کسی ـ کسانی ـ از درد در خود می پیچیدند و طناب، تنها بود. و مادری می گفت: «فرزاد در شرایطی سخت درس خواند و معلم شد. پسرم با امید به آینده بهتر و آرزوهای بزرگ به دانش آموزانش درس می داد. او می خواست دانش آموزان را برای خدمت به جامعه و همنوعانشان پرورش بدهد. فرزاد 13 سال معلمی کرد. عشق او به آموزگاری چیزی بیش از وظیفه ای بود که هر معلم دیگر ممکن است در قبال دانش آموزانش احساس کند. او برای بچه ها پدری می کرد. فرزاد بدون اینکه مرتکب جرمی شده باشد، بدون اینکه مدرکی علیه اش وجود داشته باشد دستگیر و به اعدام محکوم شده است. من مادر معلمی هستم که 13 سال پای تخته سیاه، گچ خورده و به فرزندان سرزمین مان درس انسانیت و نوعدوستی داده است. معلمی از نظر من و از نظر تمام دنیا نه تنها جرم نیست بلکه افتخار است. آموزش انسانیت به فرزندان جرم نیست.»
    آهای طناب! پاره شو. آموزش انسانیت به فرزندان این مرز و بوم، جرم نیست. «آقا» شدن، جرم است، جلاد شدن، جرم است، «فارس» بودن، جرم است. تو، طناب بمان، نخی بمان که پیرزنی با دستان پینه بسته بافت. زنی مانند مادر فرزاد، مادر کمانگر. تو پاره شو. پاره شو تا تمام رعشه های اعدامیان، از جانت به در شود، آخرین نفس های کشتگان، به نفس زندگی بیامیزد، آخرین آه شان، به فریاد بدل شود. پاره شو تا مادر هیچ شیرینی، تلخی نزاید، و هیچ کودکی روی تخته سیاه کلاسش ننویسد: فرزاد دیگر نیست. پاره شو.

    http://www.roozonline.com/persian/opinion/opinion-article/article/2010/may/10//-041182b98b.html

  3. ***غروب ستاره ها*** said

    ***غروب ستاره ها*** (سامان رسولپور)

    شنبه بود. فرزاد کمانگر، مثل همیشه، از زندان به مادرش تلفن کرد. به وکیلش، خلیل بهرامیان. علی حیدریان در حیاط زندان والیبال بازی می کرد. شیرین علم هولی مثل هر روز، درس می خواند. آخر به وکیلش قول داده بود که دانشگاه برود. می خواست وکیل بشود. فرهاد وکیلی هم لابد مثل هر روز کتاب می خواند. مهدی اسلامیان هم در گوشه ای از زندان با دوستانش حرف می زد.
    یکشنبه شد. شهر مثل همیشه نبود. انگار اتفاقی افتاده بود. کسی باورش نمی شد اگر کامپیوترش را روشن کند با یک خبر شوکه کننده مواجه شود. با یک فاجعه. خبر خبرگزاری «فارس» شوم بود: فرزاد و علی و شیرین و فرهاد و مهدی به دار آویخته شدند!
    شیرین فریاد می زد: بگذارید برای آخرین بار با مادرم حرف بزنم. علی و فرهاد تا لحظه ای که طناب را دور گردنشان حلقه نکردند، خبر نداشتند که بازگشتی در کار نیست. فرزاد همانطور که قول داده بود، نگذاشت آنها چهارپایه را زیر پایش بکشند و خود می خواست چهارپایه را بزند.
    خبر در دنیا پخش شد: ماهی کوچولو اعدام شد. شاگردان فرزاد که دیگر فقط در روستاهای دور افتاده کامیاران نبودند، همه جا سبز شدند. از کردستان تا پاریس. همه ناباورانه می پرسیدند: چطور دلشان آمد؟ چرا اعدام؟ و با صدای رسا شعار می دادند: کمانگر! راهت ادامه دارد.
    با اعدام شیرین و فرهاد و فرزاد و مهدی و علی، پرونده آنها در دادگاه انقلاب مختومه شد. اما اینبار پرونده جدیدی گشوده شد: واکنش بی سابقه ایرانیان در سرتاسر جهان به اعدام های سیاسی. اینبار متهم جمهوری اسلامی بود و شاکی ملت.
    کردستان ایران خود را برای اعتصاب سراسری آماده می کرد. رهنورد و موسوی و کروبی اعدام ها را محکوم کردند. از گوشه و کنار اروپا و آمریکا پیام ها رسید در اعتراض به اعدامها. حرف همه یکی بود: چرا اعدام؟
    مجید توکلی از آخرین لحظاتش با فرزاد نوشت: «امروز باز به کتابخانه رفتم. فرزاد و علی نبودند. فرزاد نبود تا از خاطرات گذشته و دوستانمان بگوییم؛ امید و شادی را بیدار کنیم و به مشورت بنشینیم و چاره ای برای درد استبداد بیابیم. آینده ای روشن ترسیم کنیم و ترانه ای برای آزادی بخوانیم. علی نبود که در میان صفحات کتاب ها آرامش و روحیه را ورق بزنیم. اما یاد فرزاد و علی و فرهاد مانده است. به فرزاد قول داده ام گریه و شکوه نکنم که از استبداد جز بیداد انتظاری نیست».
    مهدیه گلرو، هم بندی شیرین از زندان پیام فرستاد: «آری ديگر شيرين باز نخواهد گشت و ما که تنها در خاطرات و تاريخ شفاهی حس از دست دادن دوستی را تنها شنيده بوديم، با تک تک سلولهايمان، تلخی از دست دادن شيرينمان را حس کرديم. در شبی که مجموع همه شبهای عمرمان بود، چيزی را آرزو می کرديم که ۲۰ سال پيش هم اتاقی هايمان بارها و بارها آرزو کرده بودند و آن چيزی نبود غير از آرزوی پايان ظلم و اين که شايد نسل بعد از ما اين حس را درک نکنند».
    و «شیرکو بی کس» شاعر بزرگ کرد از احساسش گفت :
    «جمهوری اعدام اسلامی
    چه چیزی را به طناب دار نسپرد و اعدام نکرد،
    از رویا تا شعر و
    از شعر تا زن و از زن تا نان و
    تا آب و تا گل و تا چشمه
    جمهوری اعدام اسلامی
    آنچه را هرگز هرگز نتوانست اعدام کند
    آینده و آزادی است».
    فرزاد هم که دیگر جاودانه شده بود؛ ستاره شده بود، به نشانه تایید می گفت: «غروب ستاره ها، طلوع خورشید است».

    http://www.roozonline.com/persian/opinion/opinion-article/article/2010/may/13//-2a629b1b6e.html

  4. برای او که یک ملت بود said

    برای او که یک ملت بود- یادنامه ای برای فرزاد و علی و فرهاد (نوشته: مجید توکلی)

    اعلام کرده بودند که علی اعزام به ۲۰۹ است. تلفن های سالن آن ها قطع بود. رفتم از سالن خودم تماس بگیرم ولی تلفن های آنجا هم قطع بود. بالا که برگشتم فرزاد گفت که اعلام کرده اند او هم اعزام به ۲۰۹ است (و دروغ بود و به ۲۴۰ منتقل شدند).
    این اعزام عصر شنبه همه ما را نگران کرده بود؛ معمولا اعزام برای اعدام های سیاسی عصر شنبه بوده است. ناراحتی دیوانه کننده ای سراسر وجودمان را فرا گرفته بود ولی فرزاد می گفت چیزی نیست و احتمالا چند سوال می خواهند بپرسند. او می دانست ولی مثل همیشه چنان پرروحیه بود که اصلا به روی خودش نمی آورد. باورکردنی نبود؛ تا چند دقیقه قبل با هم در کتابخانه بودیم. علی هم که والیبال را نیمه کاره رها کرده بود و سر و رویش را شسته بود و داشت آماده می شد. خیلی سخت و دردناک بود؛ معمولا همین ساعت هر روز، علی پس از ورزش می آمد تا با هم فیزیک بخوانیم. می خواست یکی دو درس باقیمانده از دیپلمش را در خرداد امتحان دهد و برای کنکور خودش را آماده کند. با آن روحیه کسی باور نمی کرد که او حکم اعدام داشته باشد. اگر در مورد علی می پذیرفتند، فرزاد به هیچ وجه قابل باور نبود. او هم برای امتحانات دانشگاه خودش را آماده می کرد. ماجرای نامزدی و ازدواجش هم بی نظیر بود. در مقابل این همه روحیه و انرژی آن دختری که ازدواج با یک اعدامی را می پذیرفت، احساس حقارت تمام وجودم را فرا می گیرد. این اولین باری نبود که این چنین دوستان را دیده بودم. تابستان ۸۶ و دیدار با دوستان در بند ۲۰۹ اوین. اولین کسی که بعد از روزهای سخت انفرادی دیدم فرهاد بود که از قندیل می گفت و نقاشی های پسر خردسالش و اراده و عزمش، پشتوانه ای برای همه ما بود. بعد از چندی علی و فرزاد را هم دیدم؛ علی که آرامش و متانتش آرامش بخش بود و فرزاد که اسطوره ای بود در میان ما. ملتی بود به تنهایی و ایستاده. همیشه خندان و امید بخش در برابر همه سختی ها و در لحظه های سخت اشک و خون و بازجویی و احکام ناعادلانه دادگاه انقلاب… و باز او را دیدم در روزهای مکرر. آن هنگام که از بازداشتگاه خوفناک سنندج برای دومین بار فرزاد به اوین آمد. گردنش را آتل بسته و کتفش در رفته بود و دندان هایش شکسته بود اما اراده و ایستادگیش استوارتر شده بود. همان چند روز حضورش در هفت، باعث می شد به بهانه هایی سخت از هشت برای دیدنش با دوستان عازم شویم و سال گذشته نیز هنگامی که علی و فرزاد را از رجایی شهر برای اعدام به ۲۴۰ اوین آوردند، در حالی که در سلول انفرادی منتظر ساعت ۴ صبح نشسته بودند – و من در حال اعتصاب غذا با توانی کم می دانستم که آن ها را برای چه آورده اند، دستم کوتاه تر از همیشه بود- فرزاد به من روحیه می داد که همه چیز خوب است و علی باز آرامشی بود در برابر همه سختی ها.
    در همه روزهای آزادیم با تماس های روحیه بخش فرزاد و با صدای گرمش که مادرم را در روزهای انفرادی من تنها نمی گذاشت، دیدم که یک انسان اگر در بدترین شرایط هم باشد می تواند بزرگترین کارها را انجام دهد.
    …و برادر بزرگم را کشتند. برادری کرد که او را عاشقانه دوست داشتم. برادر و معلم من. معلمی برای مقاومت و معلمی برای همه فرزندان ایران. آن روزها که الفبای ایستادگی در مقابل بدترین شکنجه ها و پرونده سازی ها را از او آموختم؛ آموختم که ایمان و اعتقاد انسان در برابر این مشکلات ارزشمندترین داشته است؛ آموختم می توان بارها در اتاق بازجوئی و سلول های تنگ انفرادی جان را تسلیم کرد و عقیده را پاس داشت. او معلم من بود. معلمی که آموخت می توان همیشه لبخند زد و به همه انسان ها – فارغ از هر اختلاف و تفاوتی- انسانی نگریست.
    حال او رفته است در حالی که حاضر نبود خداحافظی کند و می گفت فردا می بینمت. نگذاشت ببوسمش و در آغوشش بگیرم و گفت فردا می بینمت. می دانم گام های استوارش را با گام های استوار دوستانش برداشته و به میدانگاه نزدیک شده. او بارها قول داده بود که نگذارد قوم پر کینه استبداد چهارپایه را از زیر پایش بکشند. او قول داده بود که خودش چهارپایه را خواهد زد. او نمی گذاشت دستان پلید استبداد جان او را بگیرد و من می دانم او به قولش عمل کرده است. من می دانم به مرگ هم لبخند زده است؛ لبخندی که فریاد برآورده اسطوره ای از میان ما رفته تا جاویدان شود.
    او و دیگر یاران بی گناهش رفتند و یادشان به نیکی برای همیشه ماند. او خوشنام رفت و معلمی جاودان شد. معلمی جاودان برای همیشه تاریخ ایستادگی و مقاومت. اسطوره ای برای امیدواری. نشانه ای برای همیشه روحیه بخشی به انسان های آزادی خواه.
    او اینک نیست تا با هم از خاطرات خوش گذشته بگوئیم. آن هنگام که وزارت اطلاعات در برابر روحیه یک نسل زانو زد. وزارتی که عاجزانه لب به اعتراف گشود تا در بازگشت های بعد فرزاد به ۲۰۹ بگوید که دیگر آن تابستان ۸۶ را در ۲۰۹ تکرار نکند. دیوارهای هواخوری را سنگ کرده بودند و آن صندوق پستی ما را برداشته بودند! گویا توانسته بودند پس از آن تابستان سرودهای دسته جمعی را سرکوب کنند اما فرزاد باز هم لبخند زده بود تا بگوید تا همیشه همیشه ایستاده ایم.
    … و اینک گروگان ها را بردند تا بگویند از ایستادگی چنین زندانیانی خسته شده اند. بگویند قدرت استبداد در برابر عزم و اراده فرزندان کردستان هیچ است. بگویند تحمل زنده بودن مظهر شکستشان را ندارند. فرزاد می گفت که بازجویش گفته “شما به ریش ما وزارتی ها می خندید که الان در زندان درس می خوانید و می خواهید ازدواج کنید” این روحیه جنگندگی فرزاد و علی و فرهاد بی نظیر بود. امروز در سوگ چند دوست نشسته ام که فقط چند “نفر” نبودند. فرزاد که خود یک ملت بود، علی رفیع و بزرگ و فرهاد چون کوه قندیل استوار و سخت، فرزاد یک ملت بود؛ این گونه بود که در روزهای ناراحتی با توجه به دستور جدا ماندن از دیگر سیاسیون خبر حضور فرزاد در اندرزگاه هفت برایم امید بخش بود. همان چند ساعت به بهانه کتابخانه برای در کنار ملتی بودن کافی بود.
    فرزاد اگرچه با امید به آینده از ما جدا شد و رفت اما دلخوری هائی هم داشت؛ از باند بازی هایی که هنوز برچیده نشده. از اینکه عده ای همه کس و همه چیز را می خواهند مصادره کنند. این روزها داشت یادداشتی می نوشت که عنوانش این بود: “من یک ایرانی هستم؛ من یک ایرانی کرد هستم” و می خواست بگوید که هر چند کرد بودن یعنی تحت ظلم و محرومیت اما از سویی قومی کردن مبارزه کرد ها نیز ظلم و محرومیتی دیگر است. او همه ی تلاشش را کرد تا نگاه حقوق بشری و نگاه انسانی در مساله ی کرد و اساس حقوق قومیت ها و اقلیت ها حاکم شود. او تا آخرین لحظات ناراحت و نگران بود از این که فارغ از اختلاف و تفاوت، نگاه حقوق بشری به مسائل و مشکلات مردم کرد صورت نگیرد. او فرزند ملت کرد بود ولی قصه دگرگونه شد تا این بار او که خود یک ملت بود برای مردمش نگران باشد. او می رفت در حالی که دوست داشت کسی به او بگوید مطمئن باشد که آرمان هایش به سرانجام می رسد و درس هایش ثمربخش خواهد بود. او می خواست همه بدانند که اگر قصه خشونت و محرومیت و ظلم در کردستان به پایان نرسد هم چنان بی گناهانی چون خود او و دوستانش قربانی پرونده سازی ها و گروگان گیری ها می شوند. او می خواست همه بدانند اگر خشونتی هم در آن دیار است، خشونت آفرینی تنگ نظران و تمامیت خواهی قوم استبداد است.
    آه، آه که چه پلید است استبداد که ترسید از اینکه فردا نتواند جنایت کند. ترسید از اینکه جنایت های تا امروزش ایستادگی فرزاد ما را بیش تر کرده است. ترسید از لبخند و ایستادگی او و ترسید که تلفن ها را قطع کرد. ترسید که گرفتن مراسم و خواندن فاتحه و پخش حلوا و خرما را ممنوع کرد. ترسید که بارها ما را احضار کرد که یادی از او نکنیم؛ غافل از اینکه همه از آن ها گفتند و یادشان را گرامی داشتند. ترسید که حکومت نظامی راه انداختند. ترسید که مدام فریاد بلند کرده که تروریست ها را اعدام کرده و حال آنکه همه می دانند تروریستی در کار نبوده. می دانند که بمب و بمب گذاری در کار نبوده. می دانند که چگونه فرزاد را در ان پرونده وارد کردند و به چه علت او را متهم کرده اند. ولی مرگ او نیز پایان نبود؛ آغازی برای فهم این مساله که دیگر استبداد نمی تواند فرزندان سرزمینمان را بی بها بر دار برد.
    …و امروز باز به کتابخانه رفتم. فرزاد و علی نبودند. فرزاد نبود تا از خاطرات گذشته و دوستانمان بگوئیم؛ امید و شادی را بیدار کنیم و به مشورت بنشینیم و چاره ای برای درد استبداد بیابیم. آینده ای روشن ترسیم کنیم و ترانه ای برای آزادی بخوانیم. علی نبود که در میان صفحات کتاب ها آرامش و روحیه را ورق بزنیم. اما یاد فرزاد و علی و فرهاد مانده است. به فرزاد قول داده ام گریه و شکوه نکنم که از استبداد جز بیداد انتظاری نیست. اما برادرم فرزاد بداند که چون همه فرزندان این ملت عهدی بسته ام که راهش را فراموش نکنم. مجید توکلی – زندان اوین

    http://www.rhairan.biz/archives/12152

  5. […] This post was mentioned on Twitter by ghazal. ghazal said: راه رهایی ایران از کردستان می‌گذرد! http://bit.ly/cZ6pN1 […]

  6. بترسید از روزی که فرزندان ما شما را محاکمه کنند! said

    بترسید از روزی که فرزندان ما شما را محاکمه کنند! (خدیجه مقدم)

    دلم می خواهد همه مردم بدانند که شیرین علم هولی را که روز 19 اردیبهشت 88 اعدام کردند ، بیگناه بود. هرچند اعدام فرزاد کمانگر و دیگر فرزندان ملت هم ، دردی جانکاه ،دردی وصف نشدنی در وجودم باقی گذاشته ، آن هم معلمی چون فرزاد که صمد بهرنگی زمانه خود بوده و در هفته معلم اعدامش کردند . ولی شیرین را از نزدیک شناخته بودمش. با هم ، هم سفره شدیم وهر روز در حیاط زندان همراه هم قدم زدیم ، درد دل کردیم ، بحث کردیم ، با هم آواز خواندیم ، خندیدیم ، گریه کردیم و به هم امید دادیم که دنیا اینجور نمی ماند ، دنیا تغییر خواهد کرد زندگی ما هم تغییر خواهد کرد. روزی اگر ما هم نباشیم مردم ستمدیده طعم عدالت و برابری و آزادی را خواهند چشید و من به شیرین می گفتم : من هم اگر آن روز را نبینم تو خواهی دید. تو جوانی و راهی طولانی در پیش داری و حتما آزادی را خواهی دید. حالا من زنده ام وجان شیرین را گرفته اند. چه طور دلشان آمد دختری به پاکی برگ گل را اعدام کنند؟چطور توانستند طناب دار را بر گردن بلورین آن سمبل عشق و مهربانی بیاندازند؟چطور او را قربانی کردند تا قدری بیشتر در قدرت باشند؟ دو سال نگهش داشتند تا در شرایطی که احتیاج به زهر چشم گرفتن ازمردم دارند قربانیش کنند.می دانم الان در بند نسوان اوین همه عزادارند و از هم سوال می کنند چرا بعد از دو سال زجر او را کشتند؟ اگر مجازاتش اعدام بود چرا دو سال نگهش داشتند؟ دلم می خواهد مردمی که اخبار اعدام ضد انقلابیون را از رسانه های رسمی می شنوند با زندگی این دختر کمی آشنا شوند و از خود بپرسند ضد انقلاب کیست؟! محارب چه کسی است؟!هیچ قدرتی ماندنی نیست اگر بود به حکومت جمهوری اسلامی نمی رسید ، حکومت ها می آیند و می روند و زور گویان و ستمگران و قاتلان بشریت خود را در تاریخ به ثبت می رسانند واین تکرار تکرار است و عجبا که قدرتمندان درس نمی گیرند. به اتهام دیدار نوروزی با مادر دکتر زهرا بنی یعقوب یکی دیگر از زنان بیگناهی که در زندان همدان کشته شده همراه دوستانم به صورتی غیر قانونی و غیر انسانی در ایام نوروز سال گذشته بازداشت و به زندان اوین منتقل شدیم. چه من و محبوبه کرمی عزیز که 15 روز تعطیلات نوروزمان را در بند نسوان اوین گذراندیم و چه سایر دوستان که بعد از سه روز آزاد شدند همه و همه شیفته دختری کرد شدیم که با حجب و حیایی کردی به دیدن ما آمده بود. مهربانی از سر و صورت و بند بند انگشتان این دختر می بارید. روزهای بعد که با هم همصحبت شدیم فهمیدم که او هم مثل هزاران زن کرد دیگر قربانی جامعه سنتی مردسالار و فقر و تبعیض جنسیتی و قومیتی شده است ولی هرگز فکر نمی کردم او را اعدام کنند . کافی بود یک قاضی عادل به حرف های او گوش دهد تا بفهمد که شیرین نباید اعدام شود فقر و تبعیض باید اعدام شود. شیرین مستحق یک زندگی سالم و شاد بود مثل میلیونها نفر دیگر. برای آقای جعفری دولت آبادی دادستان تهران که تحقیقی در مورد قتل های ناموسی در خوزستان کرده بود و از دختران بیگناه در حرف دفاع کرده بود ، نامه ای سرگشاده نوشتم که این دختر را در یابید اگر واقعا به گفته های خود اعتقاد دارید ملاقاتی با شیرین داشته باشید و تا دیر نشده از قتل سازمان یافته شیرین جلوگیری کنید ولی دریغ از ذره ای توجه . شیرین خود خوب گفته بود ، او را گروگان گرفته بودند و می بینیم که چطور در زمانی حساب شده ، قربانیش کردند. شیرین آزارش به کسی نرسیده بود ، به کسی ظلم نکرده بود ، حق کسی را پایمال نکرده بود ، کسی را نکشته بود ، او به صورت غیر قانونی از مرز خارج شده بود که باید طبق قانون هزینه اش را می پرداخت .برخی از دختران کرد برای فرار از زندگی رقت بارشان و به اصطلاح برای تغییر زندگی شان به تهران فرار نمی کنند تا به جمع دختران خیابانی بپیوندند ، آنان به کردستان عراق فرار می کنند تا کنار کسانی که می خواهند شرایط زندگی کردها را تغییر دهند مبارزه کنند. چه راه آنان را قبول داشته باشیم و چه نداشته باشیم اینان فرزندان ما هستند. ما در برابر آنان مسئولیم که نگذاریم به مبارزات خشونت آمیز کشانده شوند. شیرین در خانواده ای روستایی و فقیر با 13 فرزند زندگی و به عنوان دختر بزرگ خانواده از برادران و خواهران کوچکتر خود نگهداری می کرده و به جای مدرسه رفتن و درس خواندن و بازی کردن ، در جوانی پیر و خسته شده بود و در آستانه یک ازدواج اجباری قبیله ای با دختر همسایه به کردستان عراق فرار می کند . او جز خانه خودشان در روستا و جمع همشهری هایش در کردستان عراق و زندان جایی دیگر را ندیده بود و هیچ تجربه ای از یک زندگی ساده و سالم نداشت. او در شرایط سخت زندان کلاس های آموزشی و هنری مرکز فرهنگی بند نسوان را سریع پشت سر گذاشته و هنرمندی خلاق شده بود.او زندگی را دوست داشت و می خواست زندگی کند. به آقای دادستان نوشتم که کشتن دختری که دو بار دست به خودکشی زده هنر نیست زندگی بخشیدن به او هنر است ولی کو گوش شنوای درد مردم ؟ شیرین مرتکب عملی خلاف قانون شده بود، باید محاکمه ای عادلانه می شد، این قبول . ولی آیا شکنجه قانونی است؟ که شیرین را ماهها در زندان اوین آقایان شکنجه کردند ؟ انگشتان پای شیرین بعد از دوسال هنوز سیاه سیاه بود و من نمی توانستم به آنها نگاه کنم . آیا تجاوز به دختران و پسران در زندان قانونی است ؟ آیا قبل از اجرای حکم اعدام ، خانواده محکوم و وکیل قانونی آنها نباید از اجرای حکم اطلاع داشته باشند ؟ آیا دروغ و تهدید وفریب قانونی است؟ که نه تنها در بازپرسی و دادگاه و زندان بلکه مسئولان رده بالای حکومتی هم هر روز از صدای و سیمای غیر ملی به خورد مردم می دهند ؟ آیا این حکومت اسلامی است؟ با این همه دروغ و دزدی و فساد و بیکاری و فقروتبعیض و نکبت و فلاکت و شکاف طبقاتی وحشتناک؟ که هر کس با حکومت شما بجگند محارب شناخته شود ؟ محارب شمائید نه فرزندان ما ! بترسید از آن روزی که فرزندان ما شما را محاکمه و مجازات کنند. خدیجه مقدم

    بترسید از روزی که فرزندان ما شما را محاکمه کنند!

  7. تو که افسانه ات، افتخار تاریخ است said

    تو که افسانه ات، افتخار تاریخ است(پردیس درخشنده)

    نامه ای به فرزاد کمانگر
    ده سالم بود؛ هر بار که پدر شاهنامه خواند و رسید به مرگ سیاوش، آرزو کردم زنده بماند. هر بار که رستم خنجر کشید، آرزو کردم که سهراب را بشناسد… هربار که در باغ باز شد و اسب یوسف بی سوار آمد، آرزو کردم صدای یوسف کابوس نبودنش را به رویا تبدیل کند، نشد… سیاوش دیگر نفس نکشید و سهراب و یوسف هم … تمام این سال ها، هر شب افسانه ها را از نو نوشتم اما آخرش رسید به مرگ … تو می‌دانی چرا افسانه های این سرزمین همه می‌رسند به مرگ ؟ تو می‌دانی چرا اسطوره های این سرزمین همه در بند ِمرگ‌اند؟
    نگفتی از آن صدا و واژه ها، آن معصومیت و مظلومیت و پاکی تو؛ فقط کابوس مرگش می‌ماند برای من؟ چرا به خوابم آمدی؟
    نگفتی من با بزرگی تو در خواب های کوچک دنیای کوچکم چه کنم؟ نگفتی واژه ها را چگونه به بند کشم برای نوشتن از تو و به تو؟ بی انصافی نیست مرا که هر روز و هر شب تمام وحشتم، ندیدن دوباره واژه های توست که از امید گفته ای و آزادی و عشق … وعده رهایی دهی در خواب اما در بیداری کابوس نبودنت رهایم نکند…
    گفته بودم به خوابم نیا آقا معلم … گفته بودم شب های من همدم کابوس مرگند نه مژده ی رهایی، روزهای همچون شبم را روشن کن با رهائیت… گفته بودم بگذار وقتی افسانه ات سینه به سینه نقل میشود در این سرزمین، پایانش را نور روایت کند… گفته بودم به جای همه اسطوره های کودکی ام تو زنده بمان … پس چه شد؟ چه شد خورشیدِ سرزمین خورشید؟
    گیرم که آسمان غمزده سرزمین نفرین شده ما غرق ستاره باشد تو که ستاره نبودی،خورشید بودی مگر این آسمان غمزده لعنتی چند خورشید دارد، خورشید سرزمین خورشید؟
    تو گویی باور کنم نبودنت را؟ ببین ببین … به سوگ نشستنمان را… ببین باد چه حریصانه آمده گیسوانم را به غنیمت خاک ببرد… سوی چشمانم؛ افتخار تاریخ سرزمینم، غیبت واژه های تو در این سرزمین، داغ نبودنت با من چه خواهد کرد…
    نگفتی قامت بلند تاریخ خم میشود از غم نبودنت؟ نگفتی ماه تا همیشه پی تو میگردد؟ آخر ماه ندیدت که میروی… نگفتی با رفتنت زخم های تاریخ دوباره سرباز میکنند؟ نگفتی زری با دیدن اسب یوسف که باز بی سوار می‌آید چه کند؟ نگفتی زمین چگونه تحمل کند ریخته شدن خون سیاوش را؟ نگفتی رود تا همیشه می‌رود پی یافتن صمد؟ گوش کن! گوش کن! صدای مویه و شیون را از اعماق افسانه های تاریخ میشنوی؟
    بگو چه کنم با داغ نبودنت؟ داغ نبودنت در من چیزی را ویران می کند که جایش هیچ گاه خوب نمی‌شود. بگو چه کنم با حسرت نشنیدن سلام دوباره ات؟ بگو چه کنم با کمری که شکست بعد از تو؟ من نشسته بودم قدم خم شده بود زیر بار غم این روزهای سخت، تو گفتی بایست، من توان ایستادن نداشتم تکیه من به تو بود، اسطوره سرزمین اهورا … بگو چه کنم با دنیای بی تو؟ بگو چگونه قد راست کنند واژه هایم بی تو؟ نگفتی کجا پی قهرمان های داستان های شبانه پدر بگردم وقتی تو نیستی؟
    نگفتی نرگس های جادوئی شهرم همیشه در انتظار دیدن روی ماه تو می مانند؟ نگفتی آرزوی دیدنت در شاهو خودش را حلق آویز میکند از غم؟ نگفتی کوه‌های شاهو خاکستر می شوند از شنیدن خبر نفس نکشیدنت؟ نگفتی این واژه ها ، این واژه های لعنتی میمیرند چون چشمشان به دیدن چشمان پاک و زیبایت روشن نمی شود…
    راستی آقا معلم قاصدک پیغامم را رساند به تو؟ همان که در حیاط دانشگاه دیدمش آن بعد ازظهر اشکی؟ میدانی آخر من مثل تو زبان قاصدک ها را نمیدانم… کاش دیده باشیش، ولی ندیدیش حتما، که رفتی… گفته بودم بگوید منتظرت هستم دیدارمان به سرزمین تو… دیدارمان به کجا باشد آقا معلم؟
    بخش اول یادداشت را که نوشتم خبرها همه خوب بود؛ من رویای جشن آزادی فرزاد را می‌دیدم گفته بودم که بی صبرانه در انتظار دیدنش هستم وقتی که رها ست و بی بند ؛ گفته بود که می‌آید آن روز و مقاوم باشم تا آمدنش… اما درد آنجا ست که من مجبورم زمان تمام فعل هایم را گذشته کنم؛ فعل هائی که پایان جمله هائی هستند بی هیچ امیدی و آرزویی… وقتی که فرزاد دیگر نیست.

    http://www.roozonline.com/persian/news/newsitem/article/2010/may/15//-97ab400274.html

  8. ایران برای فرزاد کمانگر گریست... said

    ایران برای فرزاد کمانگر گریست…

    شاید باورتون نشه اما من خبر اعدام فرزاد کمانگر و 4 نفر دیگه رو از یه پیرمرد گریان نشسته روی نیمکتی در پارک شنیدم.
    زانوهام تا شد و کنارش نشستم. سی با هم!
    مدتی بود دل اینو نداشتم بیام اینترنت و یا اخبار رسانه های ماهواره ای رو دنبال کنم. فکر میکردم تحمل شنیدن خبر بد دیگری رو ندارم.
    با گریه گفتم باورم نمی شه.
    پیرمرد عصبانی شد و گفت یعنی چی که باورت نمی شه خانوم؟ سی ساله داره جنایت می کنه و ما هی نشستیم کنار می گیم این آخرین جنایته. این بی پدرا روز به روز هارتر می شن.
    چند نفر زن و مرد دورمون جمع شدن. اونا هم از شنیدن خبر شوکه شدن. آدم هایی از فرزاد و شیرین و بقیه حرف می زدند که اصلا فکرش رو نمی کردم.
    به مدد اینترنت و کانال های تلویزیونی ماهواره ای مردم فرزاد و شیرین رو مثل بچه های خودشون می شناسن.
    برای اولین بار بود که می دیدم وسائل ورزشی پارک بدون مشتری مونده بود و ما انگار همه جمع شده بودیم برای عزاداری یکی از عزیزانمون.
    مردی که نصف شب ها بغل پمپ بنزین سی دی غیر مجاز می فروشه وقتی خبر رو شنید محکم زد روی پیشونیش.
    با گریه گفت داریم تو جهنم زندگی می کنیم. روزی دو شیفت کار می کنم و خرجم نمی رسه مجبورم یواشکی نصف شبها هم بیام سی دی بفروشم (بچه ها و خانمش خبر ندارن). بی پولی رو یه جوری می تونستم تحمل کنم اما کشتن جوونای پاک مملکتمو نمی تونم.

    کردی می گفت کردها ساکت نمی شینن. مطمئن باش روزی به روزگارشون بیاریم که روزی هزار بار از این کارشون پشیمون بشن.
    زن فارسی می گفت: کرد و غیر کرد نداره. همه ایرانی هستیم. فرزاد رو عین پسرم دوست داشتم و نامه هاشو که از زندان می نوشت دنبال می کردم. اگر اجازه ملاقات می دادن هر روز می رفتم ملاقاتش. خون فرزاد دامنشو می گیره. ببینید کی گفتم.
    مرد آذربایجانی می گفت:
    تو این سی سال چقدر سعی کردن بین فارس و ترک و کرد و بلوچ فاصله بندازن تا با هم متحد نشیم و راحت
    به مفت خوری هاشون برسن؟
    دختری زندگینامه شیرین رو خونده بود و می گفت به جای دلجوئی از جوونا میان می کشنشون.
    همه گریه می کردن، نفرین می کردن، خط و نشون می کشیدن…
    توی این سالها بین این همه جنایت و خبرهای بد، هیچوقت مردم رو اینطور عصبانی ندیده بودم.

    http://z8un.com/archives/2010_05.html#002285

  9. بازداشت (خلیل بهرامیان) وکیل فرزاد کمانگر و شیرین علم هولی said

    بازداشت (خلیل بهرامیان) وکیل فرزاد کمانگر و شیرین علم هولی

    جرس: (خلیل بهرامیان) وکیل تعدادی از زندانیان سیاسی مانند فرزاد کمانگر و شیرین علم هولی بازداشت شد.
    طبق اخبار رسیده به جرس، وی توسط مامورین امنیتی بازداشت و به مکان نامعلومی منتقل شد.
    بهرامیان پس از اعدام ناگهانی پنج زندانی کرد، در مصاحبه با بسیاری از رسانه‌ها به دفاع از موکلانش پرداخت و افشاگری‌های بسیاری نسبت به نوع دادرسی در پرونده‌های این افراد انجام داد.
    وی به وضوح اعلام کرد که تمام مسئولان می‌دانستد که فرزاد کمانگر بی‌گناه است اما باز هم حکم اعدام یک بی‌گناه را صادر کردند.
    هنوز در مورد علل و چگونگی بازداشت وی اطلاعی در دست نیست.
    خلیل بهرامیان از سال ۱۳۴۷ به کار وکالت و دفاع از حقوق زندانیان سیاسی مشغول بوده است.

    http://www.rahesabz.net/story/15767

  10. […] https://balva.wordpress.com/2010/05/14/%D8%B1%D8%A7%D9%87-%D8%B1%D9%87%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D8%A7%DB%8C… […]

  11. […] شکل بگیرد «مردم» و «رهبر» (۳) چندی پیش در مطلبی به نام «راه رهایی ایران از کردستان می‌گذرد!» نوشتم: کردستان راه را نشان داده است «وحدت» و «اعتصاب […]

RSS feed for comments on this post · TrackBack URI

برای عکسی زیبا و رنگی پاسخی بگذارید لغو پاسخ